صداش توی هو هوی قطار و باد تندی که می‌وزید به سختی به گوشم رسید. نویسنده‌ها آدم‌های ترسویی هستند این رو گفت و رفت. نمی‌دونستم کجاها می‌خواد بره و کی قراره برگرده، شاید هم هیچ وقت بر نگرده ولی ماجراجویی رو شروع کرد که خیلی از آدم‌ها حسرتش رو داشتند.

با خودم خیلی به حرف‌اش فکر کردم. نویسنده‌ها آدم ‌های ترسویی هستند! حق با اونه! نویسنده‌ها می‌چپند تو یه گوشه و با کمترین امکانات ممکن، رویاهای آدم‌های مثل اون رو  رو کاغذ میارند. اون‌ها آدم‌هایی هستند که جرئت یک زیست متفاوت رو نداشتند و نشستند و فقط رویاشو دیدند.

یاد اون مثال پیامبر افتادم که می‌گفت: سرنوشت من مانند شخصی است که آب از رویش می‌چکد و به قومی بر بیابان وارد می‌شود و می‌گوید بیایید من راه چشمه را می‌دانم. می‌دونی، نویسنده‌های حقیقی باید این طوری باشند.

الان که دارم این متن رو براتون می‌نویسم باید پای کتاب می‌بودم، فردا امتحان دارم و هیچی نخوندم. دل و دماغ درس خوندن نداشتم. فاطمه میگه قشنگیش اینه تو این شرایط هم درس بخونی. تو شرایطی که اصلا حوصله و کشش رو نداری ولی تلاش کنی. اونوقت نتیجش مهم نیست اون رضایت از خود مهمه. هنوز شروع نکردم و تمایلی هم به خوندن ندارم. جذاب هست ولی انگار کار من نیست یا شایدم دارم تنبلی می‌کنم! نمیدونم واقعا.

این روزها دارم به زندگی آدم‌هایی نگاه می‌کنم که زیست متفاوت‌تری داشتند.

ملیکا تو 19 سالگی به جای اینکه بره دانشگاه می‌ره سفر. جرقه‌اش هم از شعرهای مولانا می‌خوره.

چه‌گورا آخرین ترم دانشکده پزشکیشو رها می‌کنه و با موتور می‌ره سفر.

سهرودی درس و مکتب رو ول می‌کنه و با قلندرها روزگار می‌گذرونه.

چمران دانشگاه بروکلی رو ول می‌کنه و می‌ره چریک می‌شه.

و این رشته سر دراز دارد

من این روزها دارم به این چیزها فکر می‌کنم. من نمی‌دونم دقیقا کجای جهان ایستادم و قراره چه قصه‌ای داشته باشم. من دلم می‌خواد چه قصه‌ای داشته باشم؟ راستش قصه‌ای که بیست و یک سال با خودم بافتم نابود شده و نمی‌دونم الان می‌خواهم چی کار کنم. رویاهام نابود شده و من موندم و یه دنیای درندشت.

من الان نمی‌دونم چه رویایی داشته باشم. ساده ترین کار ممکن رو انتخاب کردم؛ درس خوندن! ولی شاید این راهش نباشه، نمی‌دونم!

پ.ن: من یه رویایی داشتم که فراموشش کردم، نویسنده شدن :)

 


رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 


کلاس هشت صبح رو نرفتم؛ بارون میومد و امیدوارم بودم کنسل بشه. ظهر شنیدم گویا تمام کلاسا از طرف اساتید کنسل شده و هیچ کدوم از کلاسای هشت صبح علوم پایه تشکیل نشده  جز کلاس ما!

صبح پاشدم و چندتا خبر موسیقی تو ساز استور کپی کردم و پک کاشت کاکتوس رو سفارش دادم. باید کم کم برم سمت رویاهام. صادق بهم یاد داده بزرگ بشم، شجاع باشم ورو پای خودم بایستم. این ها چیزهای ارزشمندیه که ازش یاد گرفتم. آخرین باری که جدی با هم حرف زدیم گفت چی کار میکنی؟ و من از پروژه های پیام براش گفتم که اغلب تولید محتوا بودند و کپی اخبار برای یک سایت موسیقی؛ بهم گفت چرا برای خودت کار نمیکنی؟ مثلا من کلی کارهای هنری بلدم، کار چرم و دستبندهای کاموایی و عروسک سازی و و کلی از این خرت و پرتا بلدم درست کنم و چون علاقه هم دارم خیلی زود این چیزها رو یاد میگیرم.

خلاصه کلی بهم ایده داد و از ایده های خودش حرف زد. فهمیدم که باید زندگی کنم؛ خیلی بیشتر و بیشتر  و بیشتر. . این روزها نرگس احساس می کنه تو طول این سالها کار مفیدی انجام نداده و خودش رو گذاشته تو منگنه که کلی کار رو با هم انجام بده البته من کلی نقد بهش دارم. خلاصه اینکه ما به دنیا نیومدیم به حرف مامان باباهامون گوش بدیم، ما باید آدم های مستقلی بشیم که برای خودمون زندگی کنیم، بریم سفر، ماجراجویی کنیم، عاشق بشیم، فارغ بشیم و. .

صادق حس کنجکاوی و ماجرواجویی رو در من بیدار کرد و بهم جرئت بلند پروازیف آرزو کردن و جرئت برای رسیدن به آرزوهامو داد. کاری نکرد فق از آرزوهاش حرف زد که تا سی سالگی می خواد چی کار کنه و من  که فقط می دونستم تا سی سالگی می خوام دووم بیارم!

می خوام کاکتوس پرورش بدم. درسته از خونه دورم و باید دورادور کارمامو بکنم و اون سبک زندگی مورد علاقمو تو خوابگاه نمی تونم به درستی دنبال کنم ولی بالاخره خونه خودمو خواهم داشت. ادم ها به رویاهاشون می رسن، من مطمئنم.

من می خوام یه باغ بزرگ داشته باشم و یه خونه بزرگ توش بسازم. تو باغ گل می کارم، گلدون می سازم، کمپوست درست می کنم و همیشه یه عالمه مهمون دارم. البته گه گاهی هم همه رو بیرون میکنم و خودم و خودمو وتنهایی خودم می مونیم.

البته باید یه خونه هم تو شهر داشته باشم به هر حال دختر کوچیکه باید شهر هم ببینه.

خب چی میگفتم ؟

ها

ظهر رفتم با استاد کوانتوم حرف زدم برگمو نشونم داد، به نظرش نمی رسید چیزی بلد بوده باشم با اینکه یه عالمه خونده بودم و یه عالمه رفته بودم پیشش رفع اشکال و تمام تمرین های رو حل کرده بودم و سوالا رو از همون تمرینا داده بود اما انگار خیلی خوب یاد نگرفته بودم. شیشم شد هفت ولی زیاد توفیری نکرد، قرار شد بیشتر تلاش کنم و جبران کنم. راستش حوصله کلاس ساعت دو رو نداشتم. تو بارون بی هدف از علوم پایه رفتم کتابخونه بی هدف نشسته بودم. یکی از بچه ها رو دیدم، بهم شکلات داد. خیلی تو فکر بودم. اونم فهمیده بود. گفت کلاس داری؟ گفتم آره. گفت پاشو بریم و باز هم من بی هدف بدون اینکه مدت زیادی تو کتابخونه نشسته باشم برگشتم علوم پایه.

استاد داشت از شاگردهای ارشدش امتحان میگرفت و بچه ها به خاطر بارندگی نیومده بودند. استاد ما رو برد تو سالن آمفی تئاتر دانشکده. یکی از استادهای جدید گروه کنفرانس داشت. ولی فوق العاده بودم. خیلی خوب بود. شنیده بودم استاده خیای مضخرفه و چیزی حالیش نیست! و دیده بود که از اول مهر تو گرمای بوشهر از معدود ادم هاییه که کت شلوار می پوشه! و به همین دلیل ازش خوشم نمیومد ولی امروز نشون داد چقدر حالیشه! در مورد نانو ذرات با امکانات فکسنی دانشگاه کاشان یه عالمه تحقیق به درد بخور کرده بود! به نتایجی رسیده بود که 12 برابر از مشابه خارجیش دقتش بالاتر بود و جوری توضیح میداد که ما دانشجوهای لیسانس هم می فهمیدم چی میگه و میخکوب صندلی هامون شده بودیم! تقریبا تمام استاد های کله گنده گروه اومده بودند! خیلی خفن بود خیلی از اون جلسه ها بود که بعدش دوست داری هر کی رو پیدا کردی بگیریش و بهش بگی گوش کن من یه عالمه مطلب خفن یاد گرفت و براش با شوق و ذوق تعریف کنی.

آخرش هم تو بخش پرسش و پاسخ، مدیر گروهمون که ادم خفنیه مسئله رو از یه دیدگاه دیگه دید و یه افق جدید پیش روی استاد جدیده قرار داد تا موضوعی باشه برای تحقیق های بیشتر و رسیدن به مطالب جذاب تر. آخرش ما مسخ شده اونجا رو ترک کردیم. با خودم گفتم اره منم باید همچین ادم خفنی بشم و اینقدر چیز جذاب یاد بگیرم. کاش از این کنفرانس ها بیشتر برگزار می کردند تا ما بیشتر انگیزه بگیریم.

بعدشم رفتم سر کلاس کوانتوم. نتونستم تحمل کنم؛ داشتم خفه میشدم، زدم بیرون. این لحظه رو گره می زنم با ترم پیش که از کلاس جامد زدم بیرون و راه افتادم سمت مرکز مشاوره و درخواست وقت کردم ولی بهم گفتن همه وقتا پره تا سه ماه آینده بعد راه افتادم سمت دفتر و سهروردی رو باز کردم تو راه.

پرسید: آب حیات کجاست؟ گفت اندر ظلمات.

ولی این دفعه چیزی برای باز کردن نداشتم. بارون ریز ریز میزد و باد میومد، صدای کلاغای دانشگاه و خش خش برگا و شلپ شلپ آب وقتی رد می شدی. رفتم وسایلمو برداشتم و راه افتادم سمت دانشجو. همون دالانی بود که همیشه دوست داشتم تا تهش رو برم ولی یا تاریک بود یا از سگ میترسیدم؟ یه دختر رو دیدم که کلاه بارونیش رو گذاشته تو سرش و هنذفری هم تو گوششه داره از اون دالان برمیگرده. من جرئت پیدا کردم. رفتم سمت دالان. وقتی از کنار دختره رد میشدم یه نیشخند بهم زد. انگرا از یه ماجراجویی خفن برگشت هباشه. انگار داشت با خودش میگفت تهش هیچی نیست ولی باید بری خودت ببینی. من تا ته اون دالان رو رفتم. یه در بود و چندتا خونه سازمانی و آرزو کردم کاش خونه ام اینقدر نزدیک به دریا بود و زا همچین دالان جذابی میگذشت و بهش می رسید.

صادق آرزو داره که خونه اش روی یه صخره باشه؛ ولی من فکر میکنم که خیلی خطرناک باشه.

بعد برگشتم.

به پیچک هایی که به سمت باد برگشته بودند و ت میخوردند دست زدم و بهم گفتند که برو آب منتظرته و من راه افتادم سمت شغاب. وسیع ترین افقیه که میشه دید. تو شغاب ابرها داشتند تو آب گل آلود و کبود خلیج غرق میشدند. ابرهای سیاه وچاق.

این مطالب برای فاطمه شاید تکراری باشه چون اونجا زنگ زدم بهش و همه این چیزها رو با جزئیات براش تعریف کردم. ولی خب باز هم میخوه، ممنون ازت قلب قلب قلب

بعدش هم یه خورده خوراکی گرفتم و سمبوسه خوردم و برگشتم :) سمبوسه جزو لاینفک زندگی من محسوب میشه:))))

الان هم نشستم دارم کار میکنم. تولید محوا برای ژرمن کالا. یه عالمه پرده حموم دارند ک هباید برای هر کدومشون هشصد کلمه نوشت! اینم کاره دیگه! برای هر پست ده الی 18 هزارتومن میدن. خوبه خدا رو شکر ولی وقت گیره. باید کاری کنم که وقت کمتری بگیره تا بیشتر درس بخونم.

میدونی تمام این حرف ها روتین بود اما یه نکته خیلی مهم داشت؛ زندگی.

هومم اون جا که شاملو از قول مارکوت بیگل میگه:

پیش از آن که واپسین نفس را برآرم ‬
‫پیش از آن که پرده فرو افتد ‬
‫پیش از پژمردن آخرین گل ‬
‫برآنم که زندگی کنم ‬
‫برآنم که عشق بورزم‬
‫برآنم که باشم.‬
 
‫در این جهان ظلمانی ‬
‫در این روزگار سرشار از فجایع ‬
‫در این دنیای پر از کینه ‬
‫نزد کسانی که نیازمند منند ‬
‫کسانی که نیازمند ایشانم‬
‫کسانی که ستایش انگیزند،‬
‫تا دریابم ‬
‫شگفتی کنم ‬
‫بازشناسم ‬
‫که ام ‬
‫که می توانم باشم‬
‫که می خواهم باشم،‬
‫تا روزها بی ثمر نماند ‬
‫ساعت ها جان یابد‬
‫و لحظه ها گرانبار شود‬
 
‫هنگامی که می خندم ‬
‫هنگامی که می گریم ‬
‫هنگامی که لب فرو می بندم‬ 
 
‫در سفرم به سوی تو ‬
‫به سوی خود ‬
‫به سوی خدا ‬
‫که راهی ست ناشناخته ‬
‫پُر خار‬
‫ناهموار،‬
‫راهی که، باری‬
‫در آن گام می گذارم ‬
‫که در آن گام نهاده ام ‬
‫و سر ِ بازگشت ندارم‬
 
‫بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را ‬
‫بی آن که شنیده باشم خروش رودها را‬
‫بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.- ‬
‫اکنون مرگ می تواند‬
‫فراز آید‬
‫اکنون می توانم به راه افتم‬
‫اکنون می توانم بگویم .‬
‫که زنده گی کرده ام .‬.

پ.ن: امروز کارگرهای ساختمون کناری خوابگاه، خوابگاه جدیده، (اُستا زبیح اینا) کار رو تعطیل کرده و نشسته بودند به تماشای باران. خیلی صحنه زیبایی بود و من رو به فکر فرو برد. تصورش کنید. و بهش فکر کنید.


زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها

تو ای بانگ شورافکن، تا سحر بزن، شعله تا کران‌ها

که در خون خستگان، دل‌شکستگان، آرمیده طوفان

به آیندگان نگر، در زمان نگر، بردمیده طوفان

قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارت دهندگان را

که لبخند آزادی، خوشهٔ شادی، با سحر بروید

سرود ستاره را، موج چشمه با آهوان بگوید

ستاره ستیزد و، شب گریزد و، صبح روشن آید

زند بال و پر ز نو، آن کبوتر و، سوی میهن آید

گرفته تمام شب، شاخه‌ای به لب، سرخ و گرده‌افشان

پرد گرده گسترد، دانه پرورد، سر زند بهاران

قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارت دهندگان را

که لبخند آزادی، خوشهٔ شادی، با سحر بروید

سرود ستاره را، موج چشمه با آهوان بگوید

بیرون سالن پترو وایسادیم و این سرود رو با هم خوندیم. اولین باری که این سرود برای من معنی پیدا کرد، دی پارسال بود؛ بعد از اون اتفاقات. شبی که از بازجویی برگشتم تو اون بهت خونه و سرمای فضا پناه بردم به اتاقم و این آهنگ رو پلی کردم و بی وقفه شنیدم: که لبخند آزادی، خوشه شادی، تا سحر بروید و خوابم برد.

بعد از مراسم، خواهر آمنه که از خودش خیلی خوشگلتره بهم گفت: عه تو چادری هستی؟ من خواهر امنه رو فقط یک بار تو مهمونی فاطمه دیده بودم که اونجا چادر نداشتم. بعد شروع کردیم با هم گفت و گو کردن. خواهر آمنه خواسته ای رو در من بیدار کرد که مدت ها بود سعی کرده بودم ساکتش کنم. راستش چادر برای من معنی خاصی نداره و با خودم عهد کرده بودم تا زمانی بپوشم که دست و پامو نگیره، از طرفی مادر رو خوشحال میکنه، نمی خواستم ناراحتش کنم. البته اینم بگم که هیچ وقت همیشه نپوشیدم! بیرون و اینا نمی پوشم معمولا. هیچ وقت هم هیچکی باهام در موردش حرف نزده بود و سر صحبت رو باز نکرده بود. ولی خواهر آمنه خیلی راجبش حرف زد. من تا کی باید باب میل خانواده رفتار کنم؟ یادم افتاد که این محدودیت هایی که خانواده برام ایجاد کردند چقدر دست و پامو بسته و برای اون ها چقدر خودمو محدود کردم.

امروز اومده بودند دیدنم. یه نسخه از مدارای شماره جدید رو بهشون دادم تا یه طوفان جدیدی رو راه بندازم. من می خواهم اونطوری که خودم تشخیص میدهم درسته و بر اساس ملاک های ذنی خودم زندگی کنم. من میخواهم زندگی کنم فقط همین!

اگه قرار باشه تا آخر عمرم کاری نکنم که اون ها ناراحت بشن، رسما زندگی نکردم! خانواده آدم ها رو خیلی محدود می کنن! اگه بخوای مطابق معیارهای اون ها همیشه عمل کنی، آخرش به خاطر کارهایی که نکردی ازشون متنفر میشی. باید مثل رود راه خودتو بری وقتی می فهمی درسته.

من کار بدی نکردم. اونطور که فکر میکنن باعث سرافکندگی اون ها نشدم. من عاشقشونم اما می خواهم زندگی کنم فقط همین ! من می خواهم اونطور که دوست دارم زندگی کنم. آزاد و رها باشم؛ نمیگذارند و عذاب میکشم.

 


اگه تنها یه چیز از دوران تحصیلیم باشه که ارزش گفتن به دختر کوچیکه رو داشته باشه، شب‌های مداراست. سال اول با انجمن آشنا شدم و خیلی زود وارد تیم مدارا شدم به عنوان ویراستار. من عاشق ویراستاری شدم و کارمو ادامه دادم.

اولین بار کنار داور نشستم و ویراستاری رو یاد گرفتم. بعدش هم با سردبیرهای زیادی کار کردم. خیلی بالا پایین داشتیم و ناراحتی های زیادی هم برای من پیش اومد ولی موندم؛ به عشق مدارا. این وسط خیلی ها رفتند ولی من موندم. الان که دارم مینویسم وسط یه عالمه کارم! سه تا مقاله و یه مصاحبه برای ویرایش دارم و مقاله خودمم هنوز ننوشتم!!! مدارا باید فرداشب بره برای چاپ و زودتر باید مقاله ها رو برسونم دست بچه ها که بذارند توی قالب و کارهاشو انجام بدهند.

تا حالا 140 شماره از مدارا اومده بیرون، یعنی 140 شب آدم هایی نخوابیدند و نشستند پای کار. وقتی به تاریخچه پشت سرت نگاه میکنی برای ادامه دادن ترغیب میشی، برای محکم گام برداشتن و قوی تر شدن. و اونجست که میفهمی کاری که داری میکنی چقدر ارزشمنده. 140 شب آدم هایی بیدار موندند تا رسالت قلم به دست ما بیفته و صدایی داشته باشیم.

مدارا قلب انجمنه، قلب تپنده انجمن و چیزیه که واقعا میشه بهش افتخار کرد و بالید. و من چقدر خوشحالم که جایی از این شبها، چشم های منم بیدار مونده :)

دختر کوچیکه عزیز، این خستگی و بی خوابی لذت بخش ترین و واقعی ترین لحظه های زندگی منه و فکر اینکه روزی تموم میشه حسابی منو ناراحت میکنه. سال ها بعد که آرشیو مدارا رو دیدی باید از خودت بپرسی که من چی برای ارائه دادن دارم؟ سال ها بعد تو تو چه قالبی داری سرود میخونی؟ تو حرفاتو چه طوری میزنی و آیا اصلا حرفی میزنی؟ قطعا تو حرف میزنی، تو باید حرف بزنی دختر کوچیکه!

 


این مدت هم خب مثل همیشه کلی اتفاق افتاد و کلی این دل من بالا پایین شد ولی چیزی ننوشتم. یه چیزهایی هست که در ملا عام نمیشه گفت. یه حرف هایی هست که تا ابد نانوشته میمونه و یه حرفهایی هم هست که برای همیشه تو سینه نگهش میداریم. من خیلی دلم میخواد که چیزی از تو بنویسم اما هی به خودم تلنگر می زنم که نه! حس خیلی بدی دارم. احساس یه ادم رونده شده رو میکنم. انگاری از یه چیزی رونده شدم، پرت شدم به یه دنیایی که بهش تعلق ندارم. همونجام که حسین صفا میگه:

همین که رفتی و مردم، تلاش کن که برگردی

و در کمال خونسردی، مرا به خاک بسپاری

و محسن چاوشی با صدای خسته و گرفتش می خونتش.

احساس زنی رو دارم که شوهرش به بدترین شکل ممکن بهش خیانت کرده ولی اون زن هنوز شوهرش رو دوست داره؛ دیوانه وار و احمقانه اما واقعی واقعی! احساس خیلی بدی دارم از اینکه هنوز گه گاهی بی پروا یادم می افته چقدر دوستت دارم و بهت زل میزنم!

به قول سینا حجازی دارم یه زن معمولی میشم. بدون عشقشون، ی معمولی میشن

خیلی خستم. یه عالمه تولید محتوا در مورد پرده حمام رو دستم مونده، شماره جدید مدارا رو هواست و درس هام تلنبار شده. هفته شلوغی بود برای ما. دو هفته است همه درگیرن تو دفتر. برنامه شنبه عالی بود و منتظر چهارشنبه ایم.

آه نمی خوام اینجا از این حرف ها بزنم! بیا از خودمون بگیم. تو الان تو دنیای موازیت داری چی کار میکنی؟

تو تو زندگی قبلیت چی بودی ؟

تو دنیای موازی تو هم عاشق من بودی و من به عشق تو مینوشتم. با هم کار میکردیم، با هم رشد میکردیم، با هم میخندیدیم با هم اشک میریختیم، با هم می ترسیدیم. تو دنیای موازی من میتونستم دستات رو بگیرم و هر وقت دلم خواست بهت زنگ بزنم و همیشه یه پیام از تو داشتم. من تو دنیای موازی یه نفر نبودم، دو نفر بودم و رویاهامو دنبال میکردم.

تو زندگی قبلیم حتما یه میز بودم؛ شایدم یه برگ زرد که وسط دفتر یه دختری که همیشه عجله داره می افتادم و دختر به من توجه میکرد، برم میداشت و منو همراه خودش می برد.

شایم یه فالنامه بودم، تو دست یه دختر عاشق!

من خیلی با خودم فکر کردم. میدونم که چقدر باید شجاع باشم اما.

تظاهر نبود! کارهایی که کردم، حرف هایی که زدم. میترسیدم فعالیت اجتماعیم تظاهر باشه، ولی نبود و هزینه ی سنگینی رو براش پرداختم؛ از دست دادن تو برای ثابت کردن خودم.

بهتره زیاد از این چیزها ننویسم

دهانمان را می بویند مبادا گفته باشیم دوستت دارم

شاید بهتر باشه متن های درست درمون تری بنویسم که دو روز دیگ گرفتنم، دوستام بتونند انتشار بدهند کیف کنند نه یه مشت روزانه های از نظر اونها چیپ! به دوستی گفتم تو وبلاگم هر چی دوست دارم مینویسم دیگه جوابمم نداد!

 

 

 


از اتاق 354 متنفرم و هر ثانیه ای که توش سپری میکنم منو آزار میده. علاوه بر هم اتاقیا انگار در و دیوار هم منو رنج میده! هم اتاقی روانشناسی لوسمون اعصابمو خرد کرده! حرکاتش لوس و منزجر کننده است و اعصاب من ضعیف! تازه عطر امام زاده هم میزنه و شب و صبح، گلاب روی صورتش اسپری میکنه! پنجر بالای سر من بی وقفه بازه، حتی صبح ها که اُستا ضبیح و شاگرداش توی ساختمون کناری حسابی شلوغ می‌کنند هم ترجیح می دهم پنجره باز باشه و صدای جوش کاری بی وقفه کارگرها رو بشنوم!

اون دوتا هم اتاقی مرفع بی دردمون هم حسابی آزارم میدهند و رفتارشون برام شکنجه آوره. آه این اتاق کذایی انگاری شکنجه گاه است. حرف میزننند، پشت همه ادم ها حرف میزنند و من از غیبت کردن متنفرم! با دوستاش توی اتاق جمع میشوند و حرف میزنند! البته الان که باهاش قهر کردم دیگه دوستاش نمیان یا خوشبختانه من دیگه نمیبینمشون. الان منم دارم غیبت میکنم؟ به درک!

دیشب رفتم به سرپرست دانشجوی بلوک گفتم که من نمیتونم دیگه این اتاق رو تحمل کنم، جابه جایی این موقع سال و اونم طبقه 4 تقریبا غیرممکنه، چون ما طبقه چهارمیم هیچ کس حاضر نمیشه باهامون جابه جا کنه. گفت ترم دیگه خیلی ها تموم میشن میرن و به راحتی می تونید اتاقتون رو جا به جا کنید. من و نرگس باید بریم، ترم بعد اوضاع از اینی که هست هم بدتر میشه.

این روزها سر خودمو گرم درس خوندن کردم و تقریبا فق صبح ها که کسی نیست اتاقم، موسیقی میذارم، ریلکس میکنم و یا مثل امروز همه چی گند پیش میره و هم اتاقی مرفعمون کلاس رو میپیچونه تا من تا ساعت یازده بی صدا نفس بکشم تا ایشون بخوابه!

قبول دارم من نمی تونم درست با کسی حرف بزنم ولی واقعا از ادم های خوش زبون متنفرم و هیچ وقت نخواستم یکی از اون ها باشم. دلم نمی خواد! دلم نمیخواد یکی رو با زبونم نرم کنم از این خصوصیت بیزارم. اون روز حسین تو دفتر گفت گاهی باید با یه سری از آدم ها دوست شد و تعریف کرد که چه طوری با حراست درب دانشگاه دوست شده بود و پارسال جریان اسپری فلفل و باتوم ها رو براشون تعریف کرده و بچه ها پیگیری کرده بودند. خب من اونجا میخواستم داد بزنم و بگم من از این کار متنفرم! من از بدو آشناییم با حسین از معدود ادم هایی بودم که خلاف نظر اون حرف میزدم، فکر کنم معاشرت با من تجربه غریبی توی زندگیش بوده! اون روز حوصله بحث باهاش رو نداشتم، مخاطب من بودم ولی حوصلم نشد باهاش بحث کنم. دهنم رو باز میکردم تا دو ساعت بعدش باید توضیح میدادم براش و اونم که اینطوری قانع نمیشه!

این روزها حوصله هیچ چیزی رو ندارم و منزل خیلی دلش برام تنگ شده، تا حالا پیش نیومده بود سه هفته پی در پی به خونه نرم. البته خودشون هفته پیش یه سر اومدند و تو این بین یه بار هم داداش بزرگه سر زده. خسته ام و اوضاع خیلی دهشناکه!

یه خورده باید عجله کنم، باید به کلاس باعت دوام برسم. یه چندتا چیز دیگه هم میخواستم بگم.

میخواستم بگم تحمل کردن من شاید خیلی ساخت باشه، شاید نتونم درست با بقیه حرف بزنم، درس هامو هم که نمره درست حسابی نمیارم. خسته شدم واقعا! دارم عذاب میکشم و راه میرم.

آه ببخشید اگر ملول شدید از نوشته ها. همینه آخه! خوب نیستم و توضیح دادنش هم خیلی سخته. دارم تحمل میکنم، دارم تحمل میکنم، دارم تحمل میکنم وین صبر که من میکنم افشردن جان است!

خیلی چیزها هست برای گفتن، مثل همیشه خیلی چیزها هست و این ها همه هست و این همه نیست.

بذار امروز تو خودم باشم، قول میدم فردا بچه بهتری بشم.

تمام


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خیابون محبوب فان چت | آدرس اصلی محبوب فان راهنما سئو سایت خادمیاران حرم رضوی استان فارس رژیم غذایی جوان mamozi سکوت پر از فریاد bobbysfptv191 seite